دیشب ک شب تولدم بود اصلا خابم نمیبرد صبم دیر پاشدم تا پاشدم حاضر شدم که امروز هم به رسم این چند هفته که جمعه ها میریم بیرون بازم با خانواده رفتیم بیرون تقریبا همون همیشگیا بودن 3 تا عمو بزرگا و عموی پر بچه و عمو اخریو همینطور عمه کوچیکه جمع کردیم بریم باغ یکی از عموم که تازه باغ ه اونم سنگستان اونجا با دوسته دخترعموم الی آشنا شدم روز خوبی بود ولی به قول سحر بیش از نهایت دلم هی میگرفت بعد عصری برگشتیم +چقدر بدم اینجوری حاطرات روز مره ای ک خاص نیستن
خب امروز تولدم بود 5 تیر میدونم تولد چیزی نیست ک ادم بهش افتخار کنه ولی خب تولدمو دوست دارم دوست دارم کل خاطره ی امروز و دیروز و و اتفاقایی که این مدت افتاد و بگم نوشتن ارومم میکنه گاهی روی کاغذ مینویسم و میندازم میره احساس میکنم اگه بندازم بره همه ی خاطرات فراموش میشن ولی اینطوری نیست همش میمونه عجیبه هرچی بیشتر تلاش میکنی که یادت بره بیشتر یادت میمونه انگار کار دنیا برعکسه خدا کمک کنه بدونه فراموش کردن بتونم با همه ی اتفاقات بد کنار بیام بتونم ازشون
نمیتونم حرفامو به کسب بزنم نشستم گریه میکنم چند مدته خیلی استرس بالایی دارم نمیتونم چرا این مدلی شدم استرس زیاد و عصبانیتم باعث تپش قلب و ریزش موم میشه چقدر حس بدیه که دایم به خودت بگی اشکال نداره .
هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی الا بر آن که دارد با دلبری وصالی دانی کدام دولت در وصف می‌نیاید چشمی که باز باشد هر لحظه بر جمالی خرم تنی که محبوب از در فرازش آید چون رزق نیکبختان بی محنت سؤالی همچون دو مغز بادام اندر یکی خزینه با هم گرفته انسی وز دیگران ملالی دانی کدام جاهل بر حال ما بخندد کاو را نبوده باشد در عمر خویش حالی بعد از حبیب بر من نگذشت جز خیالش وز پیکر ضعیفم نگذاشت جز خیالی اول که گوی بردی من بودمی به دانش گر سودمند بودی بی دولت احتیالی سال
ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم چند وقت است که هر شب به تو می اندیشم به تو آری ، به تو یعنی به همان منظر دور به همان سبز صمیمی ، به همبن باغ بلور به همان سایه ، همان وهم ، همان تصویری که سراغش ز غزلهای خودم می گیری به همان زل زدن از فاصله دور به هم یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم به تبسم ، به تکلم ، به دلارایی تو به خموشی ، به تماشا ، به شکیبایی تو به نفس های تو در سایه سنگین سکوت به سخنهای تو با لهجه شیرین سکوت شبحی چند شب است آفت جانم شده است اول اسم
این روزا پر از انرژی منفیم ولی تلاش می کنم خودمو بالا نگه دارم بالاتر از همیشه و ادامه بدم البته گاهی هم جا میزنم این طبیعیه پ.ن : روزا رو روی تقویمم ثبت کردم دلم می خواد تقویمم و نگه درم پیش خودم پر از خاطرات متنوعس پ.ن2: دارم از این دیونه خونه هم لذت میبرم :) پ.ن3: خیلی دلتنگشم و به هیچ کی نمیتونم بگم تا دهن باز کنم چیزی بگم میگن که ما که بهت گفته بودیم آدم مزخرفیه و میره اصلا حتی دیگه بهش فکر هم حق نداری بکنی و متاسفانه کاملا حق با اوناست
دلم میخواست به تاریخش بیام و بنویسم ولی خب یادم رفته بود این روزا اینقدر درگیر کارای بیمارستان و . هستم و بودم زندگی از دستم در رفته مدام کاره و کار میفهمی وقتی اینقدر شلوغی ک ب طور جنون آمیزی کار میکنی انگار از یه چیزی سخت دلخوری و میخای پشت کار زیاد قایمش کنی پ.ن: برگشت بعد از جداییش با یک پیام ساده بعد یک ماه و خرده ای برگشت پ.ن 2: منم قبولشش کردم ولی خیلی سردم و خودش هم فهمیده و همش میگه تو سرد شدی خب معلومه ک میشم آدم اینقدر بی ثبات روانی منو ول
امروز سر کار که بودم باز یه چیزی رو به کسی ک نباید می گفتم گفتم صبحثی که داشتم میرفتم سرکار پادکست گوش میدادم می گفت قبل اینکه کارت تموم شه رویات به سرانجام برسه به کسی نگو چون مانع انجامش میشه حالا من هی به هرکی میرسم همه چیو میگم از بچگی دوست داشم اروم باشم ولی نمیتونم من یه ادم برونگرام دست خودم نیست
داشتم فکر میکردم اگه مهندس نمی شدم و درس نمی خوندم حتما میرفتم یه رستوران کار میکردم کارای نظافتی رو دوست دارم انگار یه بخشی از من علاقمند به تمیزیه و وسواسیه و اینکه همچینم شغل بدی نیست آبدارچی بودن اگه هم بیکار بودم صد در صد روی می اوردم به لش کردن و اینستا و نت گردی همین
وقتی که میبینمش تمام حسی که دارم حسادت و تنفره در حالی که من باید پر از عشق باشم قلبم پر از حس کمبود شده نمیدونم چطوری درمونش کنم اگه همینجوری پیش برم به راحتی به مرز و خوده افسردگی میرسم برام کنترل احساساتم خیلی سخت شده و میتونم ب راحتی بزنم زیر گریه و شروع کنم به بدبخت بودن و به بدبختی فکر کردن برای فرار از تمام این مشکلات سعی می کنم خودمو درگیر کنم مثلا میدونی چ کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ آشپزی پیاده روی همه کارای که وقتمو پر کنه و مانع از فکر کردن من
یکی از همکلاسی ارشدم پارسال ضامن ووامم شده بود و خودم و بهش مدیون می دونستم پارسالم قول داده بودم که بعد از اینکه وام جور شدش یه ناهار مهمونش کنم که دیگه اصلا باهم بیرون نرفتیم و یکم بینمون بحث بود و کلا دیگه زیاد رابطه خوبی نداشتیم تا اینکه امسال تولدش 16 شهریور تولدش بود من که یادم بود تولدش رو بهش تبریک گفتم گفت بیا شام بریم بیرون منم ک قول داده بودم پارسال قبول کردم باید باهاش بیرون میرفتم و بهش هدیه میدادم دیروز عصری حاضر شدم رفتم براش یه هدیه تولد

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

داریوش نیوز مجله گیز چیز ویروسی که تمام جهان را متاثر خود ساخت texmachine مفتعلن لاوفن ذره بین درون pishrobelt